“ز تو پاک خرابم”
از منظر چشمان تو آن مانده به یادم
کز شوق تو هرگز نتوانم که بخوابم
یک دیده ی لبریز جنون غرق غرورت
از روز ازل دیده همین است به یادم
اشکم شده لبریز از این دیده ی غمگین
کامی بده از لوح دل آرات نگارم
یک سوز عطش مانده ز آن جام پر از خون
این دل شده پر خون به تمنات نگارم
شوقیست در این دل به سراپرده ی معشوق
گویا که رود جان به هوای تو نگارم
این قصه ز تقدیر جدا گشت همان روز
کز لعل لبانت گل آتش بچشیدم
آن قصه که گفتی ز تقریر به اغیار
گویا که دریدی دل و جانم بشکستم
پیمان ازل گسستی و دل بشکستی
این راز ندانم به کجا برم بگویم
آتش شده ام سوخته ام بهر وجودت
این ره که تو می روی هلاکست نگارم
آن روز که با من سر پیمان بنشستی
آن روز ازل بود به یاد آر نگارم
این جان من آتش شد و در خاک فسردم
از خاک بر افلاک بزن بال نگارم
با من به سفر زن ره پرواز گل اندام
دیگر شده ام خسته از این آمد و رفتم
گلچهره بزن راه به پردیس دگر بار
این خانه شده تنگ بیا مهر و قرارم
هم صحبتی تو مرا همچو بهشت است
طناز دل آرا به کلامی بنوازم
سوزم ز نگاهت بده باده به لبخند
پروانه شدم گرد رخت پاک نگارم
هر بار که یادت کنم آتش شوم آتش
افسانه ی گیتیست در این یاد نگارم
این قصه دراز است ز اعصار بمانده است
این دل شده پر درد و تویی مرهم جانم
هر آنچه که گفتم تو گویا نشنیدی
آیا تو مرا چهره ندیدی خزانست بهارم؟
در هر قدمی در پی تو جستم و جستم
هر گوشه شکستیست مرا دلبر و یارم
گفتم که بدیدمت دگر راه تمام است
اما چه بگویم که ز تو پاک خرابم
دیگر نزنم حرف تو را سوز نخواهم
سوزم به رهت مانم و در عشق بمانم
این قصه که مهراز نهد راز به هر شعر
تاریست ز گیسوی پر از تاب تو جانم
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”