“یک نگاه ای پاک ای زیبا نگار”
ای نگار آتشین جان جهان
سبزرخ والامقام ای جان جان
در نگاه آتشینت مانده ام
سرخوشم با خاطراتت مانده ام
ساقی این تشنه ی هر روز وصل
از کدامین راه آیم سوی وصل؟
قصه ها ماتم شدند و راه نیست
گوئیا در عشق من دیدار نیست
خود بگفتی که بمانی تا ابد
پس چه شد دردانه ام وصل ابد؟
سهم من از آفرینش شد سراب
تو بگو این عشق باشد یا سراب؟
درد هجرانم کجا درمان شود؟
جان من با ساز که رقصان شود؟
مانده ام با غم میان موج درد
کو که لبخندت شود مرهم به درد؟
غنچه ی لبهای تو همچون شکر
هر کلامت وحی منزل چون شکر
کن عسل هر روز من چون روز نو
بر نشان بر تخت وصلت روز نو
ساکنم در کوی عشقت از ازل
مانده ام در پیچ مویت از ازل
بی زمان افسانه ای مهرخ نگار
بی مکانی چون بهشت پر نگار
سادگیهایم چو مجنون بهر توست
من نبودم اینچنین این بهر توست
سوزم از روز ازل در هر نفس
ای بهار دل بیا جان را نفس
ساز دیگر زن که در ره مانده ام
جان دیگر ده که بی جان مانده ام
سر نهم بار دگر چون دل بری
دل کنم خون در رهت چون دل بری
ای رخ بی تا مه گلگون بخوان
از خدای خرم گلگون بخوان
من همان سیمرغ مرغ آتشم
گشته ام خاکسترت ای آتشم
بار دیگر پر زنم در شوق تو
بی سر و بی پیکرم در شوق تو
گویم ای یکتای بی تا پر غرور
چون نهادی راه دوری با غرور؟
یک نگاه ای پاک ای زیبا نگار
تا که مهرازت دهد جان را نگار
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”