“یار مرا سوخت”
ای دلبر من قصه و افسانه مرا سوخت
در لوح جدایی ره افسانه مرا سوخت
جانا به رخت عشق چنان راز نهان داشت
کان چشم دلارات چو خورشید مرا سوخت
من در ره عشقت چو فرهاد به شیرین
بد عهدی تو در ره این عشق مرا سوخت
فریاد زدم اشک فشاندم تو ندیدی و ندیدی
در حسرت یک کام لبانت دل من سوخت
گویا شده دنیا به تمامی به نظر سنگ
من تیشه به دست و زنم و یار مرا سوخت
این مشق دل و آتش و خون است مرا یار
هر دم بزنم راه به رویت که مرا سوخت
مهرابه ی پیمان و دعایم رخ ماهت
آن روز جدایی نه نگاهی و نه لبخند، مرا سوخت
لبخند تو شیرین تر از آنست که قندست
آن خاطره ی خنده ی لبهات مرا سوخت
از روز ازل در ره تو سر بنهادم چو مجنون
لیلی من آن خاطره ی تلخ جدایی مرا سوخت
اکنون که تو را یافته بودم نشدی یار
آن خنده ی تو بر تب عشقم مرا سوخت
گویا که نداری مرا یاد ندانم چه بگویم
این قصه ی پر درد، دگر باره مرا سوخت
این پیچش هر باره که از راه بپیچی
چون پیچش گیسوت به هر موت مرا سوخت
من آتش عشقم به دُردانه ی زیبا و نگارم
مهراز به پرواز چو سیمرغ بگوید که مرا سوخت
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”