“تو آتش عشقی”
پیمان من و خدای عشقم به رخ توست
ای یار دلارا دل من جایگه توست
آتشگه و مهراب دلم مسکن رویت
درمان دل خسته ی من مشق نگاهت
افسون کند این عشق هر آنکس که بخواهد
در دام جنون کشته به لبخند بخواهد
افسونگر بی بدیل عشقی صنم انگار
با هر سر مویت شده جادو دلم انگار
دلبر تویی آن قاصد راه آسمانی
در جان منی از ازل عشق آسمانی
هر بار که بر روی مهت نظاره کردم
یادآور پردیس شدی نماز کردم
هر کو که چو این عشق گهربار بیابد
از دام تلاطم برهد روح بیابد
ساقی که شود دلبر افسانه ی افلاک
جامت همه دم پر ز مِی ناب ز افلاک
این راز نهفتم به هزاره ها نگفتم
اکنون کنمش فاش همان سرّ که نگفتم
دلدادگیم مشق هوس نیست درونیست
جان می دهم و سر به عشقی که ربوبیست
یک نکته به دلبرم بگویم که مرا سوخت
تو آتش عشقی خدایی که مرا سوخت
مهراز به جانش شود آتش به ره تو
سوزد دل و جان، پیکر خود را به ره تو
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”