“سوزان نگاه و رخ سودابه”
آتش شده ام در تب مهراب تو جانا
دل سوخته ام در ره پیمان تو جانا
هر دم بزنم بال چو پروانه ی بی دل
پروا نکنم زان که بسوزم مه بی دل
ای تیر تو بر دل بنشسته بگسسته
دل خانه ی تو باز بیا دل بگسسته
صورتگر معنا شده ای جانی و جانان
ای عشق ز تو روح گرفته رخ جانان
فریاد شب و روز منی در دل بی تاب
پاسخ شده ای به هر نگاهم مه شب تاب
لیلای دل خسته ی من جان جهانم
مجنون توام ای صنمم ای بت جانم
هر بار که سویت زده ام راه شکستی
دل را نه به یک بار هزاران بشکستی
فرهاد شدم تیشه شدم کوه بسفتم
جان دادم و در راه دلت کوه بسفتم
این قصه هزاران سر پر شور شناسد
فرهاد دلانی که گذشتند شناسد
آنان که در این راه ز جان هم بگذشتند
مجنون شده دیوانه ز آتش بگذشتند
در پای دل آن شه خوبان رخ آن یار
صد بار بسوزند و برآیند بر آن یار
شاهانه چو سیمرغ ز افسانه برآیند
در مسلخ این عشق سیاوش شده آیند
سوزان نگاه و رخ سودابه ولی پاک
در آتش این عشق شده مست ترین پاک
ای یار منم رویش هر باره ی سیمرغ
از آتش تو مهر گهر بار چو سیمرغ
دریاب نگاهت بگسستست مرا یار
کو تا که کنی راه نمایان صنم ای یار؟
جانا همه این سوز سخن مشق پر از خون
کز دل برود بر قلمم نویسد از خون
از زلف تو و چنگ من و راز نگاه است
مستم کن از آن جام گوارا که نگاه است
از پیچش گیسوت روان چشمه ی خون است
هر پیچش آن مو چو زخمی به ر وان است
زخمم زنی و مرهم آن را ننمایی؟
این رسمِ کجا بود مرا رخ ننمایی؟
دلدادگیم مشق هوس نیست خداییست
ای عشق، نفس هات مرا دَمِ خداییست
یک دم به من خسته ی این راه نظر کن
مستی نگاهت به من مانده روا کن
مهراز که جانی ز ره عشق و جنون است
دُردی کش شبهای خرابات نگار است
“سید مرتضی موسوی (مهراز”