“ساقی بچشانم“
ساقی بچشانم ز نوشین
لبانت
جامی دگرم ده کنم جان به
فدایت
این راه که من در طلبت
می روم اکنون
در هر قدمش یک سر بردار
نشان است
گویا که ندارد ره تو اول
و آخر
زین به نتوان یافت که
جایم شده کویت
از کوی تو هرگز نروم جان
بسپارم
در دام تو دلدار چو پردیس
بمانم
گفتند کجا می روی آنجا
ره درد است
گفتم چه ملالی که دُرد
است به دردش
ای یار نگاهی به دربند
نگاهت
یک کام ز لبخند لبانت به
کرامت
دریادلی و سخاوت است جان
جمالت
لیلی بچشان باده که من
تشنه ترینم
مستم همه دم ز عطر گیسوت
نگارا
اما چه خمارم به نفس های
مسیحات
مهراز که این قصه و
افسانه کند یاد
مستست و خراب رخ تو دلبر
بی تا
“سید
مرتضی موسوی (مهراز)“