“ساحل و دریا و عشق”
ای صبا در عشق من آتش فزا
درد را درمان نما مرهم فزا
این سخن ها کز دل و جان می زنم
باشدم موج خروشان جان فزا
هرچه بر ساحل زنم گوید برو
کن مدد تا ره برم موجم فزا
هرچه شوق افزون کنم سر می زند
مهرافکن در دلش شادی فزا
ساحل غم را به من رقصان نما
موج من چون رقص در دلبر فزا
من چو دریا او چو ساحل همسفر
هر کدام آغوش هم هستی فزا
قصه ی هستی ببین در این دو یار
وصل این دو می شود معنا فزا
این دو با هم یک دلند ای رازبین
خون دل آید ز هر موج خون فزا
همچو فرهادم چو دریا بهر یار
او چو ساحل در دلش مستی فزا
پیچد این دریا به ساحل هر نفس
می دهد جان هر نفس جانش فزا
زانکه مهرازت براند در ره بی انتها
رمز و راز دلبری دلدادگی در او فزا
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”