روزهای پر از عشق و سودا

“روزهای پر از عشق و سودا”

 

این حس عجیب این روزهای من است

روزهای پر از عشق و سودا

در این وانفسایی که خواب ابدی، گواراست

نمی دانم چیست اما جلوه در جلوه، رخ در رخ

مرا به تماشا و حض و پرواز

و از آن سو درماندگی بی حد کشانده است

و من تنها نظاره گرم و رهرو

نبض وجودم در طپش مداوم مرگ و زندگیست

از فاصله هایی که آن سو و این سویشان عشق است

ولی توان و فرصت نزدیکی نیست

چه دور چه نزدیک، این روزها در زندان فاصله ام

چشمم می بیند معشوق را و گوشم می شنود صدایش را

اما فاصله پر نمی شود

ندایی می گوید: باید منتظر ماند

گویا عشق، در هم تنیدن دو جان است در جدایی اجباری دو جسم

گویا عشق، در هم تنیدن جانهاست در فراق همیشگی جسم ها

و چه سخت تر که فاصله، حتی فرصت بیان را بستاند

و تو زبان در کام، نگاه در نگاه، در اوج پرواز

بی چاره و درمانده ای

و گویا تنها دلیل این پرواز شکستن چارچوب هاست

که اول بیاموزی چگونه فاصله را باید شکست

دل ها را به هم راهیست ز عشق

اما سخن که نگویی، اشک، واژه می شود

تا که خود شکنی

تا که رخ به زمین سایی

تا که سر بر آسمان کشی

تا که بوسه بر زمین زنی

که، ای مادر گیتی مرا دریاب

که بس شکسته ام ز عشق

که بس گسسته ام ز عشق

که بس شکفته ام ز عشق

که سر بر دامانت می نهم

فاصله در عشق همان فضای خالی زیبای آهنگ است

همچون فضاست در معماری

همچون مرز نامحسوس میان رنگ ها در نقاشی

این فضاست که تو را به حس بودن و نبودن می رساند

حس تعلیقی که تو را به طپش وامی دارد

که ساختار همه ی وجودت را در هم نوردی

و از نو طرحی دیگر دراندازی

و این یعنی سوختن و ساختن

ساختنی از عمق سوختن

سیمرغ وار، پرکشیدن ز خاکستر، چو ققنوس

ولی چه انتظار سخت و جانکاهیست

و من منتظر خواهم ماند تا فصل رسیدن

همچنان باید بالید و پر زد

تا روز پرواز

و اما،

هرچه عشق بخواهد

 

“سید مرتضی موسوی (مهراز)”

سبد خرید
پیمایش به بالا