“پير و مرشد در خود توست”
يكی شب در سماعی عاشقانه
به دنيايی رسيدم پر ستاره
بهاری بود و سبزی و طراوت
همه رنگ و همه نور و گل و ابر
نگه كردم نديدم هيچ نامی
فضای بی نشان و بی كلامی
به پرواز آمدم در عشق جانان
همه بوی خوش و آرامش جان
هر آنكس كو بديدم نور سيال
بسان قطره ای در شكل سيال
همه در اوج خوشبختی و بی غم
ولی در كثرتی بی حد و چون وهم
همه بی مرز چون بی نام بودند
همه بی حد چرا كه مست بودند
نگاهم با نگاهی در هم آميخت
دلم در پرسشی با او در آويخت
كه اينجا مسكن مألوف ياران
همان سيمرغ عطار است جانان؟
بگفتا خانه ی سيمرغ اينجاست
خرابات دل حافظ هم اينجاست
بگفتم پس كجا پير است و ساقی؟
كه مست آييم به دو پيمانه باقی؟
بگفتا پير و مرشد در خود توست
همان كو آمدی با او، دل توست
همان جان خرد تاب وجودت
كه نايد برتر از او در وجودت
بگفتا تو مگر در ما نباشی؟
تو باشی، ليك تو تنها نباشی
حديث زال و سيمرغت همين است
به هم بودن، يكی بودن همين است
نه اينجا يك بوَد نه بيش و كمها
همه با هم چو قطره، همچو دريا
تو دريا را نگويی اين يكی است
تو قطره را نيابی جز به دريا
بزن می، ساغری پر مهر بردار
غم از دل با صفای عشق بردار
تو ساقی و تو باقی و تو ساغر
تو ميخانه، تو دردانه، تو سرور
بيا با هم در اين دم مهر بازيم
خدا باشيم و در دم ذره باشيم
به مهراب نظر پر خنده باشيم
دل از شور و طرب آكنده باشيم
“سيد مرتضی موسوی (مهراز)”