“نقش لیلی می زند”
نقش لیلی می زند آن بی مثال
یار مهرخ آتشین چشمان نگار
در نگاهش مسخ می گردم تمام
دل شود خون هر دمی در مشق یار
ناز او چون چنگ بر دل می زند
دیده ام خون گرید و ناید به خواب
هرچه بر او می زنم راه وصال
راه دیگر گیرد و گردد سراب
او حقیقت چهره ی جانسوز من
من خراب هجرم و دریای راز
سر نپیچم از تمنای نگاهش دل دهم
قصه ام راه دل و من بی قرار
همچو مجنونم میان موج خون
شور لیلا می کُشد من را به ناز
در سماع رمز و راز آن وجود
هر دمی در رقصم و در سوز و ساز
ساکن پردیسم و فارغ ز غم
شادم و در خدمتم با شوق یار
مستم و از مستی یاران خراب
در خرابات دلم ساقی عشق آید مدام
شاخ و برگ این فسانه در فسون
هیچ باشد در قیاس چشم زیبای نگار
او که لبخندی زند دنیا شود شادی ناب
معنی دنیا شود هر پیچ و تاب موی یار
من که در این صورتم در بند او
غرقه در عشقش رهایم در جنان
این جهان و آن جهان صدها جهان
هر شبی در گردشم در رقص یار
چه بزمی سازد اینجا با رخش
آتشی سازد نگاه آن نگار
قصه ی هفت آسمان در پای او
بازی کودک شده در این تراز
درد من اینست کانجا می شود یار طرب
لیک اینجا می شود زهر مدام
این چه ضدی باشد و این بهر چیست؟
ساغر من جام هستی، زهر در جامم مدام
زندگی بخشد به عشق و خون چکاند از دلم
دوری و خون جگر، زهر دمادم، حاصلم
درد من او، مرهمم او، نار و نی
سوزم و رقصم به نار و نی میان آتشش
ای همای آتشین بال ای مرا پیر وصال
وصل را ممکن نما آتش زدم پرها و بال
این شبم را روز کن یا در شبی بر من بیا
جام وصلی دیگر اکنون بایدم ای ساقیا
من میان آتشت همچون سیاوش رفته ام
سوزم اما پر کشم بار دگر، جان را قرار
زانکه مهرازت هزاران سال در مهراب تو
دل بداد اکنون نما رخ جام وصلی ده نگار
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”