“می ایستم تا مرگ تقدس”
به کدامین سو باید رفت؟
آیا فانوس ساحل من را کورسویی هست؟
یا که عقربک ثانیه را سکونی؟
آیا سکوت صبحدم هیاهو بود، آن که پنداشتم آرامشی پس از طوفان است؟
زمین امیدم شخم های کینه ای دیرینه خورده است
و بذرهایی که جز هرزگیاه بدی های گذشته در عمق آن جوانه نمی زند، در آن می رویند
گویا صلابت و گرمای مهر هم حریف این منجلاب تباهی نمی شود
می پنداشتم رودی برخاسته از چشمه های جوشان
و دریایی خروشان و مواج خواهم دید
جز مرداب عفنی که تک گل هایش خوبی ها را یاد می آورد
ندیدم و ندیدم و ندیدم
گل هایی که دیگر در غرقاب گنداب، دیدنشان عذابی صد چندان است
آن ها یادآور توهم پیران رؤیاسازند
رؤیاهایی که در معرفتی پوشالین و باورهایی دروغین شکسته اند
افسانه هایی که افسونشان واقعیت را نه به حقیقت جاری
که به لجنزار تخیل کور گره می زنند
گره هایی که دندان ابلیس حقیقت جو را هم یارای گشودنشان نیست
آخ! که در بند افسون رؤیا بودن و واقعیت را دانستن چه سخت است
و چه سخت تر که خطوط شبکه های وصل را ببینی و زنجیر شده باشی تا تنها فریاد برآوری
در میان لجن زیر پایم، حرکت مداوم لئامت مایگان زبون را حس می کنم
موش ها و مارهایی که نفس هایم را می شمارند تا زمان پوسیدنم فرارسد
تا آن زمان از فضولات خود زنده اند
اینان همان نشخوارگران فضولات تهوع آور سنت های گذشته اند
که در دیدگانشان، سنت، امری قدسی ورای هر حقیقتیست
تعفن اقلیم قدسی و تقدساتشان از ورای سال های نوری می کُشد تو را
آخ! آسمان را که می نگرم رها می شوم
اما مورچگان بی چاره ی سر راه را چه کنم؟
لحظه ای آسمان نگریستن همان و صدها مورچه را لگدمال کردن همان
رفته بودم قدمی بزنم که شاید نسیمی مغزم را شستشو دهد
بگذریم که در هوای تابستان دهلی، نسیم نه، که شعله های آتش زبانه می کشد
لحظه ای سر به آسمان بردم، ثانیه هایی بعد به درختی، و سپس بوته ای و آن گاه زمین
لانه ی مورچگان زیر پایم بود
دیگر تمام شده بود!
دور بعد که به آن جا رسیدم، جهشی کردم که شاید چهار پنج بی چاره له شوند و نه بیش
دور بعد مورچه ای نبود!
با خود اندیشیدم:
آن ها توهم بودند؟
پس پرسش من از خود چیست؟ این توهم نیست
آن ها آزمونی بودند؟
آزمون چه؟ آزمون که؟ معلم کیست؟!
آن ها حقیقت بودند؟
حقیقتی که زود رنگ ببازد حقیقت نیست
پس احتمالا واقعیت بودند
و اکنون در ذهن من و شما جاری
بگذریم!
از شعور به شعر و از شعر به شعور، راهیست کوتاه
در حد قلم و کاغذی یا امروزه دستگاه ضبط صدا یا گوشی همراهی
اما گاه گاهی، می رویم این راه کوتاه را، و کمند آنان که می روند
چه خوب می شد همگان شعر و شعورشان پیوند می یافت
ای کاش پنجره ی زندان رؤیا، در زمان پیش از طلوع خورشید نمی ماند
دیده نمی توانم ببندم بر درختی که آن سوی پنجره است و کوه های سبز پس آن و خورشیدی که هنوز بسیار مانده تا بدمد
اما خورشید، هیچگاه نمی دمد، سالهاست که همین است
این واقعیتیست تلخ که می بینم
ننگ بر رؤیاپردازان خداچهره
ننگ بر چهره سازان هزار چهره
ننگ بر رهروان بی دیده
اما من نخواهم پوسید تا بپوسند زنجیر باورها
رهائیم را خواهند دید و آن گاه خورشید من خواهد دمید
سپیده دم خواهد آمد، این قطعیست
و زبونان مردارخوار را در آرزوی مرگم، تا ابد خواهم نهاد
من قدسی نیستم، مرغ باغ ملکوت نیستم
انسانم، زمینی زمینی
و به انسان و انسانیت سوگند، می ایستم تا مرگ تقدس
این دیگر رؤیا نیست
اژدهای خروشان مبارزیست که از درونم فریاد می زند:
بمان، بمان، زنده بمان و بجنگ
که ماندنت بودن هزاران است
همان گونه که مرگت مرگ هزارن
تو انسانی و انسان یکیست در هزاران اندیشه و چهره
از برای انسانیت باید جنگید و ماند
زنده ماندن هر انسان تا پوسیدن زنجیر قدسی و آنگاه رهایی،
این پیروزی انسان است و امیدی برای هزاران
هزارانی که انتظار رهایی را می کشند
و خروشی می طلبند از برای امید
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”