“مست باید رفت”
جان من مستانه تر باید زدن
بر ره میخانه بی پروا زدن
سوختم آتش گرفتم ای رفیق
کو وفایت کو صفایت ای شفیق
اشک در چشمان من پیمانه گشت
چون دلم در پای تو دیوانه گشت
خون دل از مردمم راهت فتاد
تا که آه عاشقی در دل فتاد
بی خودم لیکن بوَد شرمم ز تو
من که هستم؟ پس چه گویم لاف تو؟!
مست باید رفت در کوی لقا
چشم مجنون تا کند رویت لقا
ما کجا و عالَم دیوانگان؟
دل بریدن، سوختن پروانه سان؟
آن چه بودن بود بی معنای تو؟
وین چه حالی گشته در گرداب تو؟
یک جهت، دریا و سویی آتش است
غرقه بودن، سوختن، چون حالتست؟
غرقه ای گوید که باز آبم دهید
وان دگر گوید شرر بر من زنید
این بوَد دریای رحمت، کوی وصل
یک طرف، هجر و دگر سو جام وصل
ما ز خود بیگانه و دیوانه ایم
دست افشان سوی تو مستانه ایم
ما که در ماندیم در عشقت، صنم
نه رها کن، نه بکُش ما را صنم
این قلم، در عشق تو بی تاب شد
وین ورق، چون چشم من بی خواب شد
بیت دیگر گویمت ای چاره ساز
هم نواز و دل نواز و بی نیاز
این حکایت، یک سبب دارد نگار
وان تویی و عشق تو ای کردگار
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”