مرگ

“مرگ”

 

کودکی در باد می دوید و فریاد می کشید

بادبادکم، بادبادکم، بادبادکم رو باد برد

اما چه سود که بازی باد این گونه بود

لحظه هایی چند گذشت

خاطره ی بادبادک چون قطره اشک

بر گونه های خاکی او چکید

کودکِ کوچک اما به وسعت آسمان

بازگشت و در نقش بازی دیگری خزید

سال ها بعد لایه های خاطره بر ذهن او سوار

دنیای بزرگ باد و آسمان و زمین و بادبادک

کوچک شده بود در یک چک بی محل

یک تکه کاغذ از جنس بادبادک

اما دریغ! آن کجا و این کجا؟!

آن قدر نفس های لحظه را هدر می دهیم

تا در میان گذشته ها و بعدها گم می شویم

دنیای بزرگ ما خاطره هایی می شوند در قفس

یک لحظه مال خود نیستیم، مرده ایم

حتی نفس هایمان آن گاه آشناست

که در خُرخُر ناز شبانه راهش بسته است

آن چه قصه ی مکرر ما را پایان می دهد

یک لحظه ی زنده، زندگی ناب ناب

مرگ، آن گذر بی انتها و پر بهاست

قصه ی در لحظه بودن و جاودانگی

 

“سید مرتضی موسوی (مهراز)”

سبد خرید
پیمایش به بالا