“منم مست رخت”
نگاه مستت شور و حال شعرم
تب وجودت سوز و ساز شعرم
ترانه سرای این راه پر خونم
دلم اسیر رخت، جام پر خونم
همان روز که فلک قصه ها می کرد
مرا به تو وصل بی زمان می کرد
همان روز گفتم که یار مهرخ من
کند روزی به جفا، خون دل من
بگفتم که این یار است یا دشمن؟
که ز دیده تیر می بارد چون دشمن؟
ترانه سرای عشق گفت تو مرد رهی
ز تیر عشق مترس که خاک رهی
این نه جفا که ناز معشوق است
گر این نباشد کجا شور است؟
دل اسیر رخش دار و ره بسپار
رهنورد عشق شو و دل بسپار
به مهر رخش آکنده دل توست
که مهراب خدا رخ دلبر توست
کنون پس از هزاره ها دوری تو
تمنّای دل گشته نگاه و رخ تو
کنون که یافته ام تو را، دریاب
مهراز می کند ندا تو را، دریاب
هماره وجودم غرق شوق رخت
در دل بگشا که منم مست رخت
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”