“کشته ی عشقم کنون”
همچو ققنوسم کنون
برخاسته چون آتشم
عقل هردم می زند بانگم که یار
می کشد دل می برد سر می برد
جان خود گیر و برو
دل بخندد گوید این نقش خیال
عقل را سردرگم و دیوانه کرد
عاشقی یعنی سر و پا را فدا
پیش پای یار کردن بی ریا
کشته ی عشقم کنون
دلداده ی مجنون او
سرداده ی معشوق خود
یک نگاه و یک کرشمه جان ستد
هرچه او خواهد همان گردد شود
عاشقی رسم من از روز ازل
آتش دل هست بر حالم گواه
لاف و تزویری نباشد
مرد راهم راه عشق
جان دهم، سر می دهم
در پای یک لبخند یار
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”