“خدا چیست مگر جز دل مستی؟”
در جام دو چشمان تو من عشق چشیدم
ای عشق ز این جام به افلاک رسیدم
مستم ز تو در عشق تو من پاک رهیدم
ای جان به تو بر خانه ی پردیس پریدم
فریاد زدم جار زدم عشق همین است
این یار دل آرا خداوند زمین است
گفتند خدا نیست در این عشق، تو مستی
گفتم که خدا چیست مگر جز دل مستی؟
عشقیست که در یار توان دید، جز این است؟
جانان که شود لیلی دل قصه همین است
هر دم ببرد هوش شود شرب دل انگیز
روحیست ز معشوق به دم های دل انگیز
بر تو بدمد صور به چشمان و به لبخند
جان را بدمد بر دل بی روح به لبخند
امید شود بر دل بیمار و پر از رنج
دلبر که شود چهره ی معبود در این رنج
مجنون شوی و جان بدهی در ره این یار
رازیست فزون ز عقل و دین در رخ این یار
تا بازی دلدار ندانی و نخوانی نشوی یار
این عشق به هر بی هنری نیست پدیدار
این رسم محبت دل تبدار بخواهد
سوزیست که آتش زندت مرد بخواهد
جانبازی و دلباختگی می طلبد عشق
پروانه شدن سوختن جان به ره عشق
این قصه دراز است ره خون ره آتش
دلپاک گذشتن چو سیاوش ز آتش
مهراز چه مست است ز لبخند نگارش
مستی کند از غنچه ی لبهای نگارش
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”