“این چه آتش بود؟”
این چه رمزی بود با ما ای رفیق؟
این چه آتش بود در ما ای شفیق؟
این چه رازی بود در اوج محال
از سویدای درون، عرش جمال؟
خانه ی افکار ما را سوختی
آتش جان در دلم افروختی
یک به یک بر لایه ها پرداختی
از حواسم پرده ها برداشتی
از خیالم مرزها انداختی
بر عقال و عقل من هم تاختی
عشق را چون زورقی افراشتی
در میان موج، ما را آختی
نور دل را چون سراج افروختی
نور ره کردی و جان را سوختی
ساحل جان در نظر افراشتی
روی خود را در رخم پرداختی
در جنونت جان ما را سوختی
محو رویت این لبان را دوختی
آنچنان با ما سَر و سِرّ ساختی
ساحل و فانوس و دریا سوختی
آنچه دیدم وهم بود انداختی
غرقه ی فانیِ فانی ساختی
آنچنان دریا به ما آراستی
گوئیا عالَم چو قطره راستی
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”