“همچو خورشیدی به من“
سوزم از سوز نهان
ای جاودان ای عشق ای
آتشفشان
همچو خورشیدی به من
ای یار ای مهر دمان
تو همان عشقی که پاکم می
کنی
آتشم زن ای حمیم جاودان
در رهت چون خار در صحرا
شدم
در دلم نورت هویدا ای
صفای عاشقان
معنی و رازم تویی
دلبرخدا
صورت و چهره تویی ای
جاودان
گر چو دریا با هزاران
موج بر ساحل زنم
تو وصالی تو وصولی تو
بهشت واصلان
هرچه در این ره زدم با
نام عشق
با صداقت بی ریا در راه
یار
پاسخم جز جام خالی هیچ
نیست
عشق من را جز سرابی تار
نیست
مانده ام بی دل میان موج
خون
گو چه باید کرد؟ جز عشقم
مرا همیار نیست
قامتم تا شد میان عشق ای
زیبا خدا
مرهمی، رعنا شود مهراز
ای لطفت عیان
“سید
مرتضی موسوی (مهراز)“