“ای یار”
دلسوخته ام از خَم ابروی تو ای یار
پر سوخته ام از گل رخسار تو ای یار
جانا به سر شوق به کوی تو بیایم
من سوخته ام ز تاب گیسوی تو ای یار
دلداده ترینم به این راه پر از خون
دلخسته ترینم به نقش رخت ای یار
هر بار که دم می زنم آنگه کنمت یاد
ذکرم شده نامت، نفس تا نفس ای یار
از روز ازل قصه ی من بود نگاهت
آتش زده چشمان تو بر جان من ای یار
مژگان نگاهت چو تیریست بر این دل
دل جام پر از خون شده در مقدمت ای یار
مست غنچه ی سرخ لبانت شده ام من
زیباتر از آن نیست گلی در نظر ای یار
هر دم که کنی ناز و کرشمه به ره من
جانم شود آتش به تمنّای تو ای یار
افسون شود این دل به لبخند فریبات
جادوی وجودت شده ذرات من ای یار
مهراز کند دم به دم این مشق و نمازت
گویا که دهد جان به هر دم به تو ای یار
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”