“دلخسته و مجنون به تو لیلی”
مستانه ترین نشان پاکی و خداوند ترانه
ای سرود دلربای بی مکان، روح ترانه
تو آتش سوزنده ی دلها و شفایی
بر هر سر پر قصه رهایی و صفایی
تو ناز فریبای جهانی ز جهاندار سلامی
بر هر دل بیدار تو بزمی ز خدایی
ساقی دل تشنه ی رهنورد رام دلربایی
شیرین گوارای وجودی که دل و دین بربایی
دردانه ی هستی و یگانه ای به این دل
تو خوشه ی جانی بت عشقی مه این دل
فریاد کنان بهر وصالت همه ذرات وجودم
ای شوق نهانم تویی درمان و قرارم
گر شوی طبیبم بشوم درد به هر دم
تا روی تو بینم بشوم چشم به هر دم
گر درد شوی روح شوم بهر قرارت
جان می دهم و سر به درمان و قرارت
سودایی این راز به شب های پر از راز
این شبزده بیدار بگوید به تو از راز
رازی که جهان سوزد و سازد به سرانجام
در دایره ی ناز شوم صوفی چرخنده ی ایام
سهراب شوم عاشق دریا و گل و رنگ
در طعم گلابی بچشم خدا و گردد دل بی رنگ
گویند که خون دل حلاج چکد عشق کند ساز
نقشیست ز خون میان دلها تویی آن ناز
این جام پر از خون که درون سینه ها هست
آن جام مسیحاست که روح حق در آن هست
آنجا که مسیحا رخ پر خون به زمین برد
از خدای حق بخشش مردم به زبان برد
او با تن پاره و چلیپا شده چون مهر
می گفت به نادان ستمگر سخن های پر از مهر
نادان که نداند و نداند که نداند چه تواند؟
اما بتوان خواست ز آن کس که بداند و تواند
آن کس که نداند و بداند که نداند چو بخواهد
دانش طلبد محضر استاد بجوید و تواند
آن کس که بداند و نداند که بداند چه بگوید؟
باید که به لوحه ی درونش بنمایی که بگوید
آن کس که بداند و بداند که بداند بتواند
رهنما به جان ها بشود راهبری را بتواند
در محفل رندان چو به همراهی سیمرغ نشینیم
دانش شود آغاز چو با شاه پریان بنشینیم
سیمرغ نمایان به من و توست بخوان از دل گیتی
در عشق زمین ماه دل آرا و ز خورشید به گیتی
دانم که زمین مادر بخشایش و رحمت
روحیست وجودیست پر از لطف و کرامت
در دامن این مادر گیتی چه توان یافت؟
درس کرم و لطف و محبت بتوان یافت
در محضر این بانوی پر مهر و سخاوت
کی توان گسستن ز ره صدق و رفاقت؟
از ماه چه گویم که چو آید دل ما نرم شود نرم
از تابش خورشید شود هر نفسی گرم
لیکن به دل خسته ی هر عاشق سرمست
یک مهر فروزنده چو خورشید نهان هست
اکنون به تو من شوق تمام و همه مهرم
من بیژن و تو کنون منیژه ای چو مهرم
من بهر تو در تابش خورشید زنم راه
در باد و به مهتاب و به بران بزنم راه
در تابش خورشید شوم نور نگاهت
در باد بیایم بنوازم رخ ماهت
در تابش مهتاب شوم مهر به شبهات
در بیشه ی جانت بشوم عطر به گلهات
در بارش باران بشوم قطره به رویت
شویم غم دل را و شوم خنده به رویت
دریا شوم و موج زنان رسم به مویت
پیچم به رخ و چهره ی تو چو تار مویت
در گرمی آتش بشوم گرمی دستت
در هر مزه ای راه برم رسم به جانت
در رقص تو آنجا که شوی جان پریشان
همراه تو در رقص منم جان پریشان
این رسم نگار است که من ره بسپارم
در عشق تو با جان بزنم راه نگارم
در هر قدمت هم نفسم بهر تو لیلی
مهرازم و دلخسته و مجنون به تو لیلی
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”