“دلبر مانا”
در محفل رندان جهان جای تو سبز است
ای آن که سراپای وجودم به تو سبز است
من را گهر عشق تو کشته است در این خاک
ای چهره ی تو روی خداوند در این خاک
هر فصه که گویم در این خاک پر از گنج
افسانه و رازیست ز تو عشق پر از گنج
در هر قدمم روی تو آید به نظر یار
این سوز من و لطف وجود تو کند یار
سلطان وجود و صنمی نقش پر از ناز
نازت چه فریباست خداوند پریناز
ای دلبر طناز به آن شوخی چشمت شده ام بند
مستانه ترین خنده ی عالم به توام بند
لیکن ز چه رو ارزش جانت نشناسی؟
معنای وجودت ز درونت نشناسی؟
آزادی و پرواز و رهایی ره حق است
انسان ز غم بندگی آزاد و خلاص است
آن رسم که پرواز تو را سلب نماید
حقیست دروغین که به تو رخ بنماید
در کبر خدایان دروغین چه خداییست؟
از عشق کجا کبر بزاید چه خداییست؟
فریاد از این جور که تلبیس به انسان بنماید
شیطان صفتی چهره ی حق را بنماید
وارونگی عشق و شقاوت شده مرسوم
عشاق میان آتش و دل شده مسموم
گر جان بدهم دل بدهم راه همین است
دلدادگی و مشق جنون قصه همین است
حلاج صفت غرقه به خون عشق سپردن
بر مردم در بند دل و جان بسپردن
کردار مسیحا که از این راه گذر کرد
بخشایش و صدقیست که باید به سفر کرد
سووی که دمد در نی دلدار به هر دم
رامیست خداییست که جان می دمد هر دم
آن روز که در زیر درخت عشق و ساقی
با تو بنهادم دل خود میان و باقی
گفتم که نتابم رخ و در عشق بمانم
از روز ازل قصه همین است و بمانم
عشقت شده مشقی که مهراز کند هست
آن نامه که اسرار نهان زنده در آن هست
گویند که هر سنگ شود لعل در این راه
صبرم شده خونبار و دلم لعل در این راه
مستانه به مهرابه ی چشمان تو تو هر روز نگاهم
ذرات وجودم بشود یار نگاهم
آیا نشنیدی که فرهاد کجا رخ به زمین زد؟
آنجا که به شیرین نتوانست سخن های نهان زد
رویای درون است و برون در رخ تو یار
فریاد شدم بهر وجودت صنم ای یار
مهراز که در جوهر شعرش تویی و نام تو مانا
سوزد که نوازد دل تو دلبر مانا
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”