دل دل مکن تهی شو

“دل دل مكن تهی شو”

 

بيدار شو قلندر

شب بار ديگر آمد

می دانمت كه گفتم

شبگرد مبتلايی

من كوچه گرد مستم

ای يار با تو هستم

دستم بگير و رقص آی

كز بی خودی خرابم

من، مِی پرستم و بس

كز او شوند عاشق

كو حالت می است و

می‌ آب عشق و هستی

دل دل مكن، تهی شو

از خود، به می فنا شو

می آب بی خودی هاست

پس مست بی خودی شو

از خود گذر كه كردی

خود ديگری “مجويی”

غرقاب ما كه گشتی

دريای بی كرانيم

اينجا دگر خودی گشت

دريای عشق و مستی

اين خانه، خانه ی ماست

امواج شور و هستی

ای هم پياله خوش باش

از اين و آن رها باش

غمهای ديگران را

با خنده ای صفا باش

گر خنده ای به لبها

بر جای اشك آری

تو با خدای عشقی

يا نه، خود خدايی

می خنده ساز “جان” است

تو خنده ساز “دلها”

“دل” راه “وصل” “جان” است

پس “واصلی” تو، يارم

ای‌ جان دل، برادر

وی سوی ديده، خواهر

گر هم خدای مايی

می نوش و می چشان باز

اين راه سرفرازیست

وين زورق رهايی است

گر عالمی بگويند

كين ملحد است و كافر

ور او، خدا بگويد

كين دوزخی بسوزيد

گويم كه سرور من

صياد ماه رويم

بگذار روی ماهت

يك بار من ببوسم

چنگی برم به زلفت

جان بازم از نگاهت

آتش چه قصه ای بود؟!

تو آتشی و من نور

من تابش و تو تابان

خورشيد و مهر من تو

عاشق فنای معشوق

پس سوختن چه رنجيست؟!

گر رنج و درد هم بود

ما رهروان مستيم

عشق است اين، نه دعوی

ما با خدای عشقيم

گر دوست، مست زنگی است

ما جان سپار اوييم

گر دوست، ساقی ماست

ما، مِی زنان اوييم

هر چه هم او بخواهد

گوييد ما، هم اوييم

يارم!، تويی همان دوست

جانم تويی، تو، ای ‌دوست

تو مهر جان مايی

ما مهر جان تو يار

“پيوند” ماست اين “رمز”

“عشق” است “حال” اين راز

“پیوند” ماست آن “می”

عشق است “مستی” می

مهراز را تو درياب

او بی تو بی دليل است

ای دوست، هم سفر شو

در ميكده، رها شو

“سيد مرتضی موسوی (مهراز)”

 

سبد خرید
پیمایش به بالا