“دريا هم چون تو تنهاست”
و عشق، يعنی كه در حسرت مهر و عاطفه
سفره ای از زلال احساس، به خداوند عشق، هديه كنی
و جامهای پر زعطش را سيراب گردانی
آنچه عشق در وجود تو جاريست
از دريچه های باز دلهای رهروان
به عمق جانشان روانه كنی
و هميشه به ياد داشته باشی
كه تو آئينه ی دوستی
پس اوست كه در تو جاريست
و اوست كه گر نباشد عشق نيست
و عشق يعنی در تنهايی دو تنها
به آن يكی تنها بينديشی
و تنهائيت را با او قسمت كنی
همچون قطره كه تنهائيش را به دريا می برد
دوست تو دريای توست
از دل به دلها سفری بايد كرد
و بر پل عشق
همراه معرفت
از رود خروشان ترس بايد گذشت
و در ساحل يقين
به بر انگيختن بزم عشق
در زمستان ژرف زمان
بايد همتی دوباره كرد
اگر می خواهی كه در شب يلدا
و شام آخر مهر
شراب تولد دوباره ی بهار را بنوشی
بيا
اين پير سالخورده، دل، چه خرابيست
كه پيرانه سر، عشق جوانی كرده ياد
و خرامان، به خلوت بارگاه نور
در حركت است
و هرچه زمينش می زنند
پيرتر و عاشقتر
شاد و فروتن، به همدمی نفس
می سوزد و می سازد
و چه رهوار می پويد؛
تنهايی با دريای تنهايی
چه شادمانه است
“بدان كه، دريا هم چون تو تنهاست”
پس چه بيم كه در او گم شوی؟
و خروسخوان معركه باشی
كه خروس، بانگ وصلت عشق را
در حجله ی بی رنگی صبح
و وحدت سپيد و سياه
بانگ می زند
پس زنده بادا عشق
كه در آن رنگها رنگ می بازند
و اسيران سپيدی و سياهی
به پيوند مهر
رها
می نوشند و می رقصند
“سيد مرتضی موسوی (مهراز)”