“در وصل تو”
همدمی بايد در اين دار فراق
همدلی بايد به درد اين فراق
عاشقی بايد به عزم كوی يار
مطربی بايد به بزم سور يار
نه كه در جامش نوای ساز نيست
يا كه در سازش شراب ناب نيست
بلكه اين رسم ره دلدار ماست
اين همان همراهی بيدار ماست
سختی و مستی به يك جا سر شدن
مستی و راستی به يك جا يك شدن
اين همه در پيكر يك پير بود
آن رفيق همدم تقدير بود
آن كه در معنای خود چون رام بود
و آن كه در معراج خود بهرام بود
بزم او بزم سماع عشق بود
ذكر او شور و نوای يار بود
رقص می كرديم در جشن رفيق
در وجودی آسمانی و شفيق
او همه دلداده و شيدای يار
جمع ياران سامع گيتار يار
با صدای بس وسيعش می ربود
زنگ دلها با نگاهش می زدود
آسمانهای وجودت می گشود
قصه ی بی مرگيت را می سرود
عاقبت با زخمه ای سر می ربود
بی دلی ديوانگی را می ستود
سالك خادم به هر بود و نبود
عارف رندی كه در ميخانه بود
رهنوردان حال اين دلدار كو؟
عاشق شنهای بي دلدار كو؟
خرم و سبز كوير داغ كو؟
آرزوی ديده ی غمبار كو؟
“فرهاد جان”
عاشقی كردی و رفتی با خدا؟
و اين همه دلهای ما مانده به جا؟
پس خشايارت كجا بردی شفيق؟
ما خشايارت نبوديم ای رفيق؟
عاشقی آموختی با مرگ خود
همچو ابراهيم گشتی بی ز خود
حال در وصل تو ما بي خانه ايم
بی سر و سامان و بی جم خانه ايم
حال بی فرهادمان چون سر كنيم؟
و اين نفسها بی دمت چون دركنيم؟
اين تويی در خاطرات ما چو شمس
و اين تويی در محفل ما رمز شمس
راز خوبی راستی آزادگی
رهروی و سادگی افتادگی
سختی و آوارگی دلدادگی
سرفرازی راسخی ديوانگی
شمس ما رخشنده ای در جانمان
راه تو پاينده بادا جان جان
فرخی كن دل ز غمها وارهان
قطره ای می بر غم دلها چكان
وصل را تعبير ديگر باره كن
ای روانت شاد ما را چاره كن
“سيد مرتضی موسوی (مهراز)”
در سوگ پیر مهر، عزیز سفر کرده، فرهاد لقمانیه (عمو فرهاد)
شهریور یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی
تهران