“به همراهی این عشق رها شو”
لیلی ز چه رو دوری و هجران بگزیدی؟
دل را بشکستی و ز من راه گسستی؟
همراه تو بودم به تو جانم بسپردم
آیا تو ندیدی که ز هر نام گذشتم؟
در پای تو افتاده و در دام تو خندان
کس دیده چنین جان به اسیری و به زندان؟
فریاد درونم شده تصویر به شعرم
آتشکده ی مهر شده لوح درونم
در هر قدمم راز و سخن های نهانیست
کز هر طرف آرد ز تو یادی که نهانیست
باران شود اشکم به تنهایی شب ها
پرواز نمانده که شوم شهپر شب ها
یک جام مرا دادی و دل دادم و رفتی
جامم شده خالی دلم بهر تو باقی
مجنون که بگفتست به افسانه نظامی
من بوده ام ای یار تو آن مهوش و لیلی
دلداده ام و در تب و تابم تو شیرین منی یار
فرهاد منم او که بکوبید به کوه دل تو یار
گویند کجا روی خدا را بتوان دید؟
گویم که به چشمان تو او را بتوان دید
هر جا که تو باشی خدا پرده در آید
در چهره ی تو ناز تو و لطف تو آید
مستانه ترین نقش خدا ای طرب انگیز
آیات تویی لوح تویی جام دل انگیز
افسوس که خود راز نهانت نشناسی
در بند فسون کلماتی و رسومی و ندانی
معنا نشود فاش ز اوراد و کتاب و ره تزویر
در صدق و صفای عاشقانه بشوی پیر
آن قصه ی جنت که در آن ترس خدا هست
قابیست که بر چهره ی حق پرده نهادست
ابلیس که آن پرده برانداخت به عریانی حوا
آن پیر خرابات مغان است همین حال همین جا
عشقی که برافتد به برون ز دل ز جانان
برپا بکند بهشت و پردیس در این خاک ز جانان
در خاک عیان است رخ یار جهاندار
گر چشم گشاییم و شناسیم دل آرای جهاندار
لیلی که در آن باغ ازل عشق عیان کرد
طنازخدای عاشقی هاست که معشوق عیان کرد
پردیس همین جاست اگر دل بشود ساز
گر جان بسپاریم به هم عشق شود ساز
آن جنت وارونه که پوشیدگی و زور در آن است
کفریست که حق پوشی و تزویر در آن است
پیغام شنو از من بی خانه و پیمان نگسسته
جامی دگر از عشق بزن با من پیمان نگسسته
در مشق حقیقت سر بر دار نشان است
صدها سر بر دار نشانه های راه است
این راه حقیقت ره خدمت ره خون است
بر پا شده از مشق وفا و از جنون است
آن روز که مهراز تو را دید به پرواز
بی پرده برون ریخت به تو معنی آغاز
گر دل بدهی راه نمایان و عیان است
گر دل ندهی عشق تو و راه همان است
همراهی لیلی کند این راه چو پردیس
مجنون شود آنگاه میاندار به پردیس
گر دل بستانی و نیابی ره و هم راه نباشی
آن دل که ستاندی بشود پرده و در راه بمانی
پس عاشقی آموز و به همراهی این عشق رها شو
از خود بگذر در ره دلدار چو حلاج فدا شو
مهراز که بی پرده بگوید ره خدمت ره پرواز
چشمش شده فرش ره تو دلبر این راز
“سید مرتضی موسوی (مهراز)”