“به عشق توام پابرجا“
صفای نگاهش روح بخش جهان
است
خود نمی داند
ترانه های صدایش آرامش
جان است
با من سکوت می کند
شادی لبخندش نقش بهشت
است
بهشت را در خود نمی بیند
به هر سو، اسیرم به تاب
گیسویش
حجاب بر نمی گیرد، زلف
نمی گشاید
بر کمان ابروان نگارم
مانده ا م مات
به این مسخ دیوانه می
خندد
مرا به سکوت می خواند
دل، آتشفشان است سکوت
نمی تواند
در این ترانه ی هستی خدا
کجاست؟
آن جا که دلم می ماند
دلم خانه ی خداست آن گاه
که همه عشقم
آن گاه که مهر می ورزم و
جان می خواند
دلبرم مهرخم بی بدیل
مهربانم
تویی مهر جاوید بی زمانم
دلت داند
مهراز به عشق توست
پابرجا
نفس بده که جام وجودم به
روی تو می ماند
“سید
مرتضی موسوی (مهراز)“