“عهد به یاد آر دل آرا“
در حسرت پرواز شکستم دل
آرا
با یاد نگاهت بگسستم دل
آرا
هر شب به تمنای تو در
خون بنشستم
فریاد نهانم به رهت یار
دل آرا
جان داده ام از شوق به
کویت به هر دم
اما چه بگویم نشنیدی و
ندیدی دل آرا
سوزم ز غم دوری تو در دل
و جانم
روحم شده آتش شده بی تاب
دل آرا
هر بار زدم سوی تو راهی
به دل و جان
جز یاد رقیبی نسپردی به
رهم یار دل آرا
این رسم دروغین که نباشد
ره دلدار
با من ز چه رو گشته ز تو
رسم، دل آرا؟!
دانم که تو آن عشق درونی
ز ازل دلبر بی تا
ورنه تو نبودی به نگاهی
و به لبخند دل آرا
این خاطره کز لوح تو
خوانم ز درونم
سرچشمه ی عشقیست ز پردیس
دل آرا
بازآ که دهم سر به عشقت
به نگاهت
جان را بسپارم به لبخند
فریبات دل آرا
من قصه نگارم ز آن چهره
ی زیبات به عالم
این قصه ی رازیست نگارا
ز خداوند دل آرا
من تشنه ترین عاشق مستم
به تو زیبا
دریاب دل خسته ی این
مانده دل آرا
جانا به ره و رسم نوازش
به مهراز وفا کن
پیمان ازل یاد کن و عهد
به یاد آر دل آرا
“سید
مرتضی موسوی (مهراز)”